عشق (تحت تأثیر قهوهء تلخ)

عاشق شدم.

ضربان قلبم زیاد شده.

خیلی احساساتی و رقیق‌القلب شدم.

تب می‌کنم، لرز می‌کنم.

گُر می‌گیرم و بعد عرق سرد بدنمو می‌پوشونه.

خیلی دلم می‌خواد دلسوزی دیگران رو برای خودم برانگیزم.

یه چشمم اشکه یه چشمم خون.

نه تو بیداری آرامش دارم، نه تو خواب آروم و قرار.

از خواب و خوراک افتادم رسماً.

با تمام این تفاسیر دکتر میگه: ((یه سرما خوردگی ساده است.))

راستی خیلی هم عطسه می‌کنم.


شنبه 13 آذر 1389

قسمت بیست‌ویکم:

- لعبت‌الملوک: تا به حال عاشق بوده‌اید؟

- بابا شاه: عاشق؟ آری دخترم. تا دلت بخواهد عاشق بوده‌ام.

- لعبت: راست می‌گویید؟ شنیده بودیم هنرمندان دلی دارند به وسعت دریا. خب بعد چه شد؟

- بابا شاه: هیچی دیگر بعد خوب شدیَم دیگه!

- لعبت: پس مریض و بیمار عشق بودید. چه تعبیر شاعرانه‌ای. آن‌وقت این بیماری عشق چه عوارضی دارد؟

- بابا شاه: جانم برایت بگوید دختر جان، سرمان درد می‌گرفتیه.

- لعبت: آه. دقیقاً.

- بابا شاه: تب میکردیَم.

- لعبت: تب سوزان عشق...

- بابا شاه: استخوان‌هایم زق زق می‌کردیه.

- لعبت: آری احسنت.

- بابا شاه: آب از دماغمان همین‌طور می‌ریختیه.

- لعبت: واقعاً؟

- بابا شاه: تازه این که چیزی نیست. عطسه می‌کردیَم، سرفه می‌کردیَم. گاهی اوقاهیات هم که تگری می‌زدیَم.

- لعبت: آن وقت این بیماری عشق در تمامی مردم این‌گونه است یا در هنرمندانی چون من و شما؟

- بابا شاه: نه در تمام آدم‌ها این‌گونه می‌باشد. بالاخص در هنرمندان. چخوفی، استانیسلاوسکی، اوژن یونسکوئیه، تئودوراکیس، رابرت دنیروئیو! همه این‌طور بوده‌اند.

- لعبت: شما مطمئنید ما راجع به عشق حرف می‌زنیم؟

- بابا شاه: نه.

- لعبت: یک خرده فکر کنید.

- بابا شاه: فکر می‌کنیَم... فکر کردیَم.

- لعبت: خب؟

- بابا شاه: نه، من زکام بودم. دماغم گرفته بودیه! (می‌خندد!)