از روز اول سر به زیر بود، خیلی سر به زیر. به کار کسی کار نداشت، کلاً هیچی نمیگفت، مگر حرف حق. اونم به دلیل اینکه گفتن حرف حق رو یه وظیفه و رسالت برای خودش میدونست. همیشه هم به این رسالت پایبند بود. هر جا دردی میدید حتماً از اون درد میگفت، تا شاید یکی پیدا بشه که مرهم اون درد رو داشته باشه. هر وقت احساس میکرد حقی به ناحق لگدمال شده، اعتراض میکرد. نه های و هوی زیاد داشت، نه ادعا. خودش بود و خدای بالای سرش. خیلی هم صاف و ساده بود، احساس میکردم به خاطر همین بیادعا بودن و صداقتشه که زیاد جدی گرفته نمیشه، که اشتباه میکردم، جدی گرفته شد، اون هم خیلی ناگهانی. وقتی که خیلی وقت بود سکوت کرده بود، مثل آدمی که تو برف دستشو میذاره توی جیبش سرش رو میاندازه پایین و به بخاری که از دهانش خارج میشه نگاه میکنه و راهش رو ادامه میده، به کسی تنه نمیزنه و کسانی هم که بهش تنه میزنند، براش مهم نیستند، نهایتاً مثل سوز سرد زمستون آزارش میدن و تحملشون میکنه.
حالا که این اتفاق افتاده، خیلی دوست دارم یه واقعیت انسانی داشت، تو آغوشم میگرفتمش، گونههای سردش رو میبوسیدم، اشکهاش رو پاک میکردم و بهش میگفتم: (( عزیز من، از روز اول میدونستی که عاقبتت همینه، حتی خیلی وقتها تعجب میکردی از اینکه این اتفاق نیفتاد، ولی باز به کارت ادامه دادی، به حیاتت ادامه دادی. اصلاً اصل حیات و زندگی تو به خاطر این بود، که من و ما تو این کشور خیلی وقته که با واژههای ممنوع، قدغن، خفقان، اجازهنامه و رضایتنامه آشنایی داریم. آشنایی داریم؟ چه حرف خندهداری !!! کار ما از آشنایی گذشته، این کلمات به حدی برامون تکرار شده، که توی پوست و گوشت و استخونمون رفته، یه جورایی از آب و هوا مهمتر شدن برامون. حتی وقتی کسی نبود، که برامون دوستی و محبت رو ممنوع کنه، خودمون این کار رو انجام دادیم. خودمون برای خودمون مرز کشیدیم. نیمکتهای مدرسه رو یادته که چطور با خطکش و خودکار مرزبندی کردیم؟ یادته توی جمعهای دخترونه پسرا رو به تمسخر کشیدیم؟ یادت میآد که وقت یارکشی بازی فوتبال دخترها رو کنار گذاشتیم؟ اینها همون قدغنهایی بود که تو ضمیر ناخودآگاهمون حک شده، کاریش هم نمیشه کرد، ما قدغن به دنیا اومدیم. ممنوع زندگی میکنیم و بیمجوز خواهیم مرد. مثل کاری که با تو کردن.
من، نه ببخشید ما منتظر روزی هستیم که اون کسانی که خودشون حکم میدن و حکم رو اجرا میکنن به محکمه کشیده بشن و در موردشون قضاوت بشه، میدونم که تو بیگناهی و بزرگترین گناه، تو این اوضاع بیگناهیه. حالا که حکمت رو اجرا کردن، فقط میتونم بگم از روز اول دوستت داشتم، حتی اگر برای هیچکس مهم نبودی، برای من همیشه دوستداشتنی و مهم بودی و مهم میمونی. اصلاً اهمیتی نداره که ف.ی.ل.ت.ر شدی، هستم و تو هم هستی.))
یکشنبه 6 آذر 1390
تعریف از خود نباشه، آشپزی من بد نیست، یعنی با یه کم چشمپوشی میشه گفت خوبه. برای مثال:
10 سال پیش، زمانی که مامان مسافرت بود. غذای پخته شده توسط من: قورمهسبزی. نظر بابا: عالیه، دستت درد نکنه. توضیح خودم: اشتباهی به جای سبزی قورمه، سبزی آش ریختم توش.
4 ماه پیش: زمانی که مامان و بابا مسافرت بودن. غذای پخته شده توسط من: هویجپلو با تهدیگ تهچین.
خواهر و برادرا با هویجپلو موافق بودن، ولی با تهچین، نه! دلیلشونم این بود که من نمیتونم. اما من عزمم رو جزم کردم که به همه ثابت کنم، من میتونم. خب، غذا عاااااااااااالی بود، کلی تعریف و تمجید و البته خودم کلی خندیدم. موقع خوردن غذا به خواهر و برادرام گفتم: با اینکه تهچینش سوختهاس، ولی مزه تهچینای مامانو میده. برادر کوچیکه با چشمهای گرد شده و صد البته شاکی گفت: حالا دیگه استقلال هم واسه ما شده بارسلونا !!!
جمعهء پیش، ایضاً زمانی که مامان و بابا مسافرت بودن. غذای پخته شده توسط من: کشک بادمجون.
معضل: وسط طبخ غذا متوجه شدم که این بادمجونهایی که از فریزر برداشتم، سرخ نشدن، کبابی هستن برای میرزاقاسمی.
***
پ.ن 1: تقدیم به لیلای عزیز.
پ.ن 2: عروس بلد نیست برقصه، میگه زمین کجه. در نتیجه در موارد اول و سوم من چه کاره بیدم؟ مامانم باید روی بستههایی که میزاره تو فریزر بنویسه که چی به چیه؟
چهارشنبه 16 شهریور 1390
تغییر فصل رو دوست دارم، مخصوصاً شروع بهار و آغاز پاییز که منقلب شدن هوا، حال و هوای آدمها و جابهجا شدن سایهها خیلی محسوس و ملموسه، یه جورایی یه قیامت در مقیاس کوچیک. ولی یه عیبی هم داره و اون اینه که بیصبرانه منتظر یه تغییر هستی ولی در آخر تنها اتفاقی که افتاده این بوده که از یک در گذشتی، هیچ تحولی به وجود نیومده.
خدای عزیز لطفاً این بار گوشه چشمی مرحمت فروده و ما را حول حالنا الی احسن الحال بگردانید.
با تشکر: یکی از میلیاردها انسان روی کره زمین.
یکشنبه 6 شهریور 1390
دادستان خمینی شهر به عبرت گفت: عصر روز سوم خرداد و مصادف با روز زن" دو زوج و دو برادر بهمراه خواهرهایشان بهمراه جمعی از دوستان که جمعا ۱۴ نفر" بوده اند یعنی شامل ۶ خانم و ۸ آقا که میانگین سنی آنها ۲۳ تا ۲۹ سال بوده به قصد برگزاری برنامه ای تفریحی و با گرفتن باغ یکی از دوستانشان عازم خمینی شهر می شوند و پس از ورود به باغ و برداشتن پوشش های اسلامی و با پوششی بسیار نادرست در فضایی که نامحرم در آن بوده است به رقص و پایکوبی می پردازند .
پس از گذشت مدت زمانی و با بالا رفتن صدای این افراد ، توجه دو جوان حاضر در باغ مجاور محل جلب شده و از این زمان و بدلیل شرایط حاکم بر خانمها و خصوصا وضعیت پوشش آنها موجب تمرکز بیشتر این دو تن شده و بدنبال آن با تماس با سایر افراد ، ۱۲ نفر دیگر نیز به جمع متخلفان اضافه شده و نگاه گناه آلود به جمعی که البته رعایت شرع و قانون و مصالح شخصی خود را نکرده بودند ادامه می یابد .
دادستان خمینی شهر می گوید:این جمع پس از حدود ۱۰ ساعت نگاه کردن و در حالتی که قطعا با هدایت شیطان بوده به فکر اقدامی جنایتکارانه افتاده و درست ساعت ۱۲ با پوشاندن صورتهای خودشان و با دردست داشتن سلاح سرد و با ایجاد رعب و وحشت وارد باغ شده و اقدام به ضرب و شتم حاضرین میکنند و متاسفانه آقایان حاضر هم هیچگونه مقاومتی صورت نمی دهند و این افراد نیز با سواستفاده از وضعیت موجود و ترساندن حاضرین ، مردها را در اتاقی حبس کرده و سپس به سرعت خانمها را بوسیله خودرو از محل خارج کرده و به نقطه ای در همان نزدیکی منتقل و در شرایطی بسیار ناراحت کننده دست به آزار و اذیت بانوان می زنند و پس از قرار گرفتن در شرایطی خطرناک نیز آنها را در محل رها کرده و از صحنه می گریزند .
در همین زمان و توسط یکی از افراد حاضر مراتب به پلیس ۱۱۰ اطلاع داده می شود و فورا ماموران به محل اعزام و با گزارش قضیه به بازپرس کشیک دادسرای خمینی شهر که جا دارد از ایشان تشکر ویژه داشته باشم ، دستورات لازم صادر و تمامی واحدهای پلیس بسیج و با انسداد مسیرها تجسس صورت گرفته و محل گرفتار شدن بانوان کشف و تمامی افراد در شرایطی حفاظت شده قرار می گیرند.
حجت الاسلام رضایی در ادامه می گوید: خوشبخانه با کشف موقعیت نخست مجرمان و با دریافت این مسئله که باغبان مجاور نیز در مسئله دخالت داشته است ، وی بازداشت و تحقیق از او آغاز و تا صبح ۶ نفر دیگر نیز تحت تعقیب قرار میگیرند.
سهشنبه 24 خرداد 1390
ادامه مطلب ...