یه نفر مندیل به سر نعلین پوش گفته:
(( ما می خواهیم اگر کسی در یک خانواده مریض شد، بیش از رنج مریض داری رنج دیگری نداشته باشد.))
منم هروقت که پشت دفترچه بیمه، چشمم می افته به این جمله هرچند که سعی می کنم اعصابمو کنترل کنم و ناراحت نشم، یاد اون خانواده هایی نیفتم که مشغول پرستاری از بیماران لاعلاج یا صعب العلاج هستند و هزینهء هر نسخه اشون، هفت جدشونو میاره جلوی چشمشون. ولی خنده ام می گیره از این همه اعتماد به نفس کاذب.
یکی نیست بگه : ((آخه مردک تو که نمی تونی یه غلطی بکنی، دیگه چرا حرفشو میزنی؟؟؟؟؟؟))
ضمناً تبریک میگم به حس طنزپردازانه ای که این جمله رو انتخاب کرده برای درج رو جلد دفترچه های بیمه.
دوشنبه 13 دی 1389
وقتی شروع می کنی به خوندن بعضی از کتابها انگار نویسنده همون نویسنده ایه که میشناسی، ولی اسم شخصیتها و محل اتفاق افتادن داستان تغییر کرده. رمان (( بادبادک باز )) برای من این جوری بود که دائم احساس می کردم دارم یکی از کتابهای اسماعیل فصیح رو می خونم با این تفاوت که جلال یا صادق و درخونگاه تبدیل شدند به امیر و وزیر اکبر خان.
حتی آدمهای سفید و سیاه داستان هم به همون روشنایی و تاریکی شخصیتهای فصیح بودند. حسن مثل رسول و زهرا و ناصر و آصف تعریف افغانی شدهء مختار، زایر صمد خزایر و سرگرد اکبر نفیسی بود. البته شاید باشند دوستانی که انتظار داشته باشند اسم علی ((مسافر زمان)) هم در لیست شخصیتهای مثبت قرار بگیره. ولی این شخصیت به نظر من هیچ اراده ای از خودش نداشت و درنتیجه از لیست اون تصمیم گیرنده ها حذف میشه.
حکایت جلال یا صادق و امیر ((بادبادک باز)) هم اینه که بیشتر ناظر هستند تا افرادی که مسیر داستان رو تغییر میدن.
جدای از این مقایسه که یک نظر کاملاً شخصیه، ((کتاب بادبادک باز)) حداقل واسه ما ایرانی جماعت تجویز خوبیه که یادمون بمونه این بنده خداهایی که به چشم ((افغانی)) نگاهشون می کنیم، یه روزی برا خودشون خونه و زندگی داشتن و به قول معروف آقای خودشون و نوکر خودشون بودن. یه نکتهء تلخ که توی این کتاب خیلی خوب بهش اشاره شده موضوع طالبان هست. کسانی که به اسم اسلام به خودشون اجازه میدن زندگی انسانهای دیگه رو تاراج کنن، جنایت کنن. شادی، لبخند، موسیقی، آزادی و همهء حقهایی رو که خداوند به بنده های خودش داده بگیرن و به جای همهء اونها به زنها و بچه های بی پناه آوارگی و یتیمی بدن.
البته این اتفاقی نیست که مختص افغانستان باشه. از دارفور، سومالی، منطقهء بالکان، هند، پاکستان، عربستان و عراق گرفته تا همین ایران آریایی خودمون جنایتهای بی شمار و سنگدلانه ای از طرف کسانی صورت گرفته که داعیهء اسلام گراییشون گوش فلک رو کر کرده، اما دریغ از ذره ای تسلیم در برابر دستورات خداوند.
شنبه 4 دی 1389
از طرف بانوی جوان امروز به دختر کوچک دیروز
یا شاید
از طرف دختر کوچک دیروز به بانوی جوان امروز
(( تولدت مبارک ))
دوشنبه 29 آذر 1389
صحبت کردن از واقعهء کربلا و روز عاشورا، کار هر کسی نیست: یعنی میخوام بگم من در حدی نیستم که به خودم اجازه بدم در مورد یکی از بزرگترین اتفاقات تاریخ صحبت کنم. ولی یه نکاتی هست که بد نیست بهشون توجه کنیم.
اینکه خیلی از آقایون و خانوما تشریف میبرند بالای منبر یا کنار سفرههایی که به مناسبت عزای امام حسین (ع) برگزار میشه، بعد شکم مبارکشونو میندازن رو پاشون، اون بالا لم میدن و در مورد وقایع نینوا سخنرانی میکنن و جمیع مستمعین رو وادار به گریه میکنن تا به این وسیله قیمت خودشون رو بالاتر ببرند به نظرم نه تنها زشته که قبیح هم هست.
اصلاً من از این جماعت چند تا سؤال دارم. آیا خود امام حسین (ع) نمیدونستند که قراره تو این سفر چه اتفاقاتی بیفته که سفر حج رو نیمه رها کردند و به سمت کوفه حرکت کردند؟ آیا برای امام حسین (ع) زمامداری کوفه مهمتر از سفر حج بود؟ اصلاً منظور امام (ع) از این حرکت، از این سفر با خانواده چه بود؟ چه رسالتی داشت که تمام افراد خانوادهاش رو برای رسیدن به اون هدف قربانی کرد، از نوزاد شش ماهه گرفته تا دشمنی که به جمع یارانش پیوسته بود.
من اصلاً درک نمیکنم که چرا باید با شنیدن نام امام حسین (ع) گریه کنیم. وقتی نامهایی مثل علی اکبر(ع)، علی اصغر(ع)، سکینه (س) یا رقیه (س) رو میشنویم بزنیم تو سرمون و اسم حضرت زینب (س) که دیگه هیچی ... یقهامونو پاره کنیم و بگیم زینب بلاکش بود و ستمدیده بود و چه و چه.
مگر خود حضرت زینب (س) در مورد وقایع کربلا نفرمودند: (( ما رأیت الا جمیلا ))
وقتی یک خواهر، یک شیرزن اون اتفاقات رو میبینه و جز زیبایی هیچ چیز دیگهای نمیبینه، ما چطور به خودمون جرآت و اجازه میدیم که بگیم حضرت زینب (س) از شدت ناراحتی کمرش خم شد، موهاش سفید شد و چه چیزهای دیگهای که نمیشنویم.
خواهشاً به جای عزاداری، به جای این محملات که ساخته و پرداختهء ذهن محدود و عقل زمینیاندیش خودمونه یه کم، فقط یه کم به اصل این حرکت فکر کنیم. یه کم تحقیق کنیم. به اندازهء یک سر سوزن وقت بزاریم، سعی کنیم درسهایی رو که تو تمام این واقعه نهفته شده، یاد بگیریم. یادمون باشه، اون مرکبی که امام حسین (ع) رو به کربلا رسوند عشق بود و ایشون برای بزرگداشت این عشق از تمام عزیزانشون، از جونشون و حتی از حجشون مایه گذاشتند. و این عشق تجلی کامل عبودیت و تسلیم شدن در برابر وعدههای الهی است. و صد البته که این زیبایی احتیاج به عزاداری نداره، اون چیزی که واجبالعزاست جهل و حماقت ماست که تمومی نداره.
چهارشنبه 17 آذر 1389
عاشق شدم.
ضربان قلبم زیاد شده.
خیلی احساساتی و رقیقالقلب شدم.
تب میکنم، لرز میکنم.
گُر میگیرم و بعد عرق سرد بدنمو میپوشونه.
خیلی دلم میخواد دلسوزی دیگران رو برای خودم برانگیزم.
یه چشمم اشکه یه چشمم خون.
نه تو بیداری آرامش دارم، نه تو خواب آروم و قرار.
از خواب و خوراک افتادم رسماً.
با تمام این تفاسیر دکتر میگه: ((یه سرما خوردگی ساده است.))
راستی خیلی هم عطسه میکنم.
شنبه 13 آذر 1389
ادامه مطلب ...