در ادامه

خرداد 1388 نزدیک انتخابات ریاست جمهوری، تصمیم ندارم رأی بدم، خیلی سرخوده ام از انتخاب قبلی. خودم کردم که لعنت بر خودم باد. کم کم همهء اطرافیانم سبز میشند. میرحسین موسوی رو به یاد دارم. هنوز تصویری از سخنرانیش جلوی مسجد جامع خرمشهر بعد از آزادسازی عروس شهرهای جنوب تو ذهنم هست. هنوز یه مجله از زمان جنگ دارم که عکس میرحسین توش چاپ شده. حافظهء خوبی نسبت به میرحسین موسوی دارم، لبخند میزنم ولی تصمیم ندارم رأی بدم. مناظرات تلویزیونی شروع میشه. شب اول مناظرات آرومه، شبیه یک بازی دوستانه فوتبال. اما داستان شب دوم حکایت دیگه ایه. محمودخان با وقاحت تمام، همه رو زیر سؤال میبره، آقای هاشمی رفسنجانی، آقای خاتمی، آقای ناطق نوری و البته مهندس موسوی. کسی که با شعار معرفی و محاکمهء مفسدان اقتصادی به ریاست جمهوری رسید و 4 سال فرصت داشت تا به وعده اش عمل کنه، ناگهان 10 روز قبل از انتخابات از خواب میپره و شروع به هذیون گفتن میکنه. هه هه هه ببخشید خنده ام گرفت.

کمال سر محبت بین، نه نقص گناه                           که هرکه بی هنر افتد نظر به عیب کند

محمود خان خیلی راحت می تونست در مورد دست آوردهای دولت 4 ساله اش صحبت کنه که نکرد، چیزی برای ارائه نداشت. می تونست بگه در 4 سال گذشته یه تور ایرانگردی داشتم و به نام سفرهای استانی به همه معرفیش کردم و البته باید این جمله رو دهها بار تکرار میکرد. محمودخان می تونست در مورد شاهکار افتتاح راه آهن تهران- شیراز بگه و تعریف کنه چطور بعد از اولین سفر ریلهاش کج و معوج شد. محمودخان میتونست در مورد تاریخ دنیا و عدم وجود هولوکاست سخنرانی کنه و در آخر بگه نه تنها هیتلر آدم بدی نبود، باباش هم حرومزاده نبوده. محمود خان می تونست بگه وقتی ما همه کارشناسیم و برنامه ریزی می کنیم، دیگه چه لزومی داره که سازمان برنامه ریزی داشته باشیم. محمود خان می تونست در مورد اقتصاد درخشانش صحبت کنه و از فوائد اسکناس 50000 ریالی و سکهء 1000ریالی صحبت کنه. یا بهتر از همه می تونست در برابر میرحسین موسوی زیپ دهنشو ببنده. مهندس میرحسین موسوی اما با متانت بی ادبیهای کودکانهء محمودخان رو تحمل کرد و یک بار دیگه یادآوری کرد : " من میرحسین موسوی، فرزند کوچک انقلاب اسلامی به صحنه آمدم، چون روندهای سیاسی، اقتصادی و فرهنگی موجود را نگران کننده یافتم." ذهنیت روشنی از میرحسین داشتم، از متانت و نجابتش خوشم میاد و می بینم که نگرانیهاش دغدغهء امروز تمام کسانی است که دلشون به عشق ایران میزنه :

لطفاً یه مچ بند سبز به من بدید.

یکی دو روز بعد جلوی ستاد انتخاباتی موسوی هستم. جمعیتی نزدیک به 700 نفر جمع شدند و شعار میدهند: موسوی موسوی پرچم ایران منو پس بگیر.

500 متر پایین تر جلوی ستاد محمودخان 100 نفری جمع شدند، با پرچم ایران، دلم میگیره، میدونم که خون عمو و دایی شهید منم یه قطره از دریای سرخ پرچممونه. خون جوونای این کشور. یا امام حسین (ع) نذر میکنم، میرحسین تو انتخابات پیروز بشه یه پرچم سبز میگیرم و میام کربلا.

تو مشهد اتفاقی افتاده، طرفداران محمودخان به طرفداران مهندس موسوی حمله کردند، کتک زدند، مجروح کردند و کشتند. پرهام رضایی کشته شده، شهید شده. خدایت بیامرزاد پرهام.

مناظرهء آقای کروبی و محمودخان هم داستانی میشه. کروبی رو از وقتی امام جماعت مسجد صاحب الامر (عج) بود، میشناسم. خانوادهء شهدا که خوب میشناسندش از وقتی تو بنیاد مستضعفان بوده. محمودجون مامان هم چند تایی نقاشی کشیده با خودش آورده تو تلویزیون تا بچه ها ببینند. این یعنی رقابت با مهندس موسوی که علاوه بر سیاستمدار بودن، هنرمند هم هست، هم معمار و هم نقاش.

طرفداران مهندس موسوی از میدون تجریش تا میدون راه آهن زنجیرهء سبز انسانی تشکیل میدن. زنجیره ای که از شدت زیادی جمعیت باعث ترافیک شدید خیابون ولیعصر (عج) میشه، کاش مهندس موسوی از طرفدارانش می خواست که دور تا دور ایران رو با یک زنجیرهء سبز انسانی پوشش بدن. در اون صورت دیگه هیچ حرف و حدیثی باقی نمیموند.

تو تجریش پلاک اتومبیل طرفداران میرحسین توسط اراذل و اوباش کنده میشه. (شما بخونید نیروی انتظامی.)

تنهام. تو متروام، دارم میرم خونه. خسته ام چشمام رو میبندم. ایستگاه بعدی 2 تا خانم میان کنارم میشینن.، مشغول صحبت هستن. دارن میگن که میرحسین موسوی به هر کسی که مچ بند سبز به دستش بسته 50000 تومان داده. دستمو تکون میدم تا مچ بندم رو ببینند، خودشون متوجه میشن چه خزعبلاتی دارن میگن، چه دروغی. چشمم رو باز میکنم، دلم میخواد یه جواب همسنگ حرفاشون بهشون بدم. یاد حرف قدیمیها می افتم: از 3 چیز پرهیز کن، زن سلیطه، دیوار خرابه و سگ هار. و البته به یاد این ضرب المثل: جواب ابلهان خاموشی است.

محمود خان تو مصلی سخنرانی داره. از پنجره اداره میبینم اتوبوسها و مینی بوسهای زیادی با پلاکهای انتظامی دارن سربازها رو به مصلی میبرند. این که اصلاً اسمش سوء استفاده از بیت المال نیست، هست؟ آخرشم محمودخان تشریف نمی بره مصلی. اینم یه نمونه از بدقولی نیست، هست؟

مناظرات تموم میشه، بعضیا بیست دقیقه وقت اضافه دارن بیان تو رسانهء ملی از بیت المال استفاده کنن و به این نتیجه برسن که نه دروغگو هستن، نه ترسو. ما نتیجه میگیریم:

گوییا باور نمی دارند روز داوری                      کاین همه قلب و دغل در کار داور می کنند

این بار مطمئنم که باید بین خوب و بد انتخاب کنیم. یک روز قبل از انتخابات سیستم ارسال پیام کوتاه قطع میشه. میدونیم که باید با خودمون خودکار ببریم. میدونیم که اگر تمام اون کسانی که تا حالا رأی ندادن، این بار رأی بدن بی برو برگرد موسوی رئیس جمهور میشه. خیلی خیلی امیدواریم.

بالأخره صبح جمعه میرسه. خیلی هیجانزده ام. خوشحالم. تلویزیون داره با مردمی مصاحبه می کنه که اومدن رأی بدن و همه از تغییر و دولت جدید صحبت می کنند. محمود خان هم رفتن رأی بدن، با یه چهرهء عبوث و مأیوس، شبیه شاگرد مدرسه ای که درس نخونده، شبیه محکومی که دادگاهش تموم شده و حکمش مشخص: اعدام.

مهندس موسوی دست در دست همسرش، قوی و پر انرژی، پر از امید برای آیندهء ایران.

بوی بهبود ز اوضاع جهان می شنوم                         شادی آورد گل و باد صبا شاد آمد

عصر میرم رأی میدم. هرچه دیرتر، احتمال عوض شدن برگ رأی کمتر. مردم خوشحال و خندانند، و البته سبز و بهاری. شیرینی میخرم و میام خونه. ساعت 10 شب مهلت رأی گیری تموم میشه.


یکشنبه 4 مرداد 1388

آنچه گذشت:

خرداد 1384 داشتیم زندگیمونو میکردیم، کم و کسری نداشتیم. قبل از انتخابات ریاست جمهوری نشستیم تلویزیون تماشا کردیم، حرفهای کاندیداها رو گوش کردیم، جو گرفتمون، گفتیم: " محمود خان" .

خیال می کردیم قراره بین بد و بدتر انتخاب کنیم. فقط خودمون به " محمود خان" رأی ندادیم، خیلیهای دیگه رو هم تشویق کردیم بهش رأی بدن. دوستان، همکاران، فامیل، آشنا ... و با این تشویقمون باعث شدیم تو این 4 سال هر کسی از دوست و فامیل و همکار و آشنا ما رو دید، بهمون بگه: "این بود اون همه وعده و وعید؟"

یکی از همکارا که آدم سرد و گرم چشیده ای هم بود، نصیحت کرد: "کسی رو انتخاب کن که گذشتهء مشخص و روشنی داشته باشه." لبخند زدم و تو دلم گفتم: "دل خوش سیری چند؟" به کسی رأی دادم که نه معلوم بود زمان جنگ کجا بوده، نه کسی میدونست چند مرده حلاجه؟ فقط شهردار تهران بود.

شنیدیم:

" رایحهء خوش خدمت."  " مردی از جنس مردم."  " صل علی محمد بوی رجایی آمد"  " پول نفت را به سفره های مردم می آوریم."  " مفسدان اقتصادی را معرفی می کنیم."  " مشکل ما شکل موی جوانان ما نیست."  و و و

خدایا چه ساده بودیم!

کروبی خواب موند. اسکیت سواران عزیز رفسنجانی رو به شکست کشوندند. محمود خان انتخابات رو برد. خوشحال شدم. بین همکارا شیرینی پخش کردم، هرچند که باورم نمیشد.

خاتمی با عزت و احترام تودیع کرد و رفت. صندوق ارزی پر بود. رابطه امون با بقیهء کشورهای دنیا خوب بود، نه تروریست بودیم، نه دشمن. تو خیابونهای ایران احساس امنیت داشتیم.

محمود خان رئیس جمهور شد.

سس و نوشابه از لیست غذای ادارات حذف شد.

خلیج فارس در مواقع خاص تبدیل به خلیج عربی شد. (خاک ره بر فرق اعدا کن، کمال اینست و بس.)

فهمیدیم که اگر از گرونی خسته شدیم برای خرید باید به محلهء محمود خان برویم.سؤال اینجاست که آیا با چه منطقی هفتاد میلیون نفر می تونند از یک محله خرید کنند؟

رئیس جمهور مردمی نژادمون یه چیزی تو مایه های ژاندارک شد، قدیس شد و ناگهان تو سازمان ملل شروع به درخشیدن کرد.

فهمیدیم که هر چهار فصل سال زمستونه و هوا بس ناجوانمردانه سرد است چرا که محمود خان همیشه کاپشن می پوشه.

 بحث مالیات بر ارزش افزوده به میون اومد، بازار اصفهان به مدت چند هفته تعطیل شد و شما حساب کنید با هر دلاری که توریستها از بازار تعطیل اصفهان خرید نکردند، اقتصاد ما چه ضرری رو تحمل کرد.

یادش بخیر قبلاً فقط بابا کار میکرد و ما مدرسه می رفتیم، تفریح می کردیم، مسافرت می رفتیم و خوش بودیم. حالا همه کار می کنیم و تفریح نمی کنیم، مسافرت نمیریم و خوش هم نیستیم.

آقای خاتمی و همسرش به حج رفتند. اعراب به خانمش اجازهء زیارت قبرستان بقیع رو ندادند. آقای هاشمی رفسنحانی به عربستان سفر کرد با اعراب وارد مذاکره شد و در نتیجه همهء خانمهای ایرانی می تونند قبرستان بقیع رو زیارت کنند. (دقت کنید که محمود خان احتمالاً مشغول سفرهای استانی بود.)

در هر کدوم این سفرهای استانی مدارس و ادارات زیادی تعطیل شدند تا جمعیت استقبال کنندگان از محمودخان هر چه بیشتر و با شکوه تر باشه. اما هیچکس به این موضوع توجه نکرد که این تعطیلی ها چه ضررهای مادی و معنوی رو به دنبال خواهد داشت.

چند نفر از وزراء عوض شدند. چند نفر دیگه استعفاء دادند. مدرک تحصیلی علی کردان جعلی از آب درمیاد. محمودخان سرت سلامت!

احساس نمی کنیم که در حال پیشرفت کردن باشیم. احساس نمی کنیم در حال درجا زدن باشیم. اوضاع بدتر از این حرفهاست، داریم عقبگرد می کنیم: پسرفت.

بعد از کلی بحث و جدل بنزین سهمیه بندی شد. کلی پول هزینه شد تا کارتهای سوخت و دستگاههای کارتخوان تهیه بشن. کلی پول هزینه شد تا ادارهء پست کارتها رو به دست مردم برسونه. کلی وقت و انرژی صرف شد تا مردم با این موضوع کنار بیان. و این همه پول و وقت و انرژی هزینه شد تا بنزین به صورت نیمه آزاد لیتری 5000 ریال دربیاد.

تیم ملی فوتبال با فضاحت از جام جهانی 2006 حذف شد. مسابقات المپیک شاهکار میشه. هادی ساعی تنها مدال طلای تیم ایران رو میگیره و محمودخان از مدالهای رنگارنگ تیمهای ورزشی داد سخن میده.

معنی کلمهء شاغل تغییر میکنه. سابق بر این کارشناسان به کسی که 3 روز در هفته کار میکرد می گفتند شاغل. اما کارشناس امروزی به کسی که فقط 1 روز در هفته کار میکنه، شاغل میگه.

منتقدان دولت در حد بزغاله هم نیستند، فهم و شعور هم ندارند. اصولاً و اساساً هیچکس نباید انتقاد کند. باید ساکت باشیم و درگیر مسائل روزمره: گرانی، بیکاری، اجاره خانه، قسط وام بانکی، اعتیاد جوانان و درآوردن یک لقمه نان. آقا محمدخان قاجار به فتحعلی خان وصیت کرد که اگر می خوای تو ایران راحت حکومت کنی، مردم رو در جهل و گرسنگی نگه دار. الآن قرن بیست و یکم است نه عهد قاجار. لطفاً به حساب من یک تقویم به محمود خان بدید.

دختر بچهء 4-5 ساله ای رو می بینم که سیاستمدار شده. مادرش براش بستنی نمیخره، میگه سرما خوردی. دخترک پاشو به زمین می کوبه و میگه: بستنی حصیری حق مسلم ماست.

گشت ارشاد به خیابانها اضافه شد. تو میدون هفت تیر هستم. باز هم زمستونه. دختری از روبه روم میاد، بهم میگه: خانم نرو پالتوت کوتاهه میگیرنت.( پالتوم تا زیر زانومه، مقنعه سرمه و آرایش هم ندارم.) به خودم میگم: بابام 8 سال رفت جبهه که نیروی انتظامی خودمون وسط تهران دستگیرم کنه؟!!!!!! راهمو ادامه میدم. به گشت ارشاد میرسم. مأمور نیروی انتظامی در حال تهدید یه خانم حدود 70 ساله است. وا اسلاما... فردا میرم اداره، دست یکی از همکارام کاملاً کبود شده. علتش رو می پرسم. گشت ارشاد به خاطر کفش پاشنه بلند گرفتدش. لا اکراه فی الدین. رضاخان اونطور از بوم افتاد، محمود خان این طور.

فیلم اخراجیها اکران میشه. تو یه کتاب فرهنگ جبهه مطلبی خوندم راجع به آدمهای جاهل مآبی که به عشق امام خمینی (ره) به جبهه رفتند. بهشون می گفتند لاتهای خمینی. ولی وقتی اخراجیهای 2 اکران میشه، مخم سوت میکشه. این دیگه توهین به شعور بیننده است. توهین به جبهه و تمام ارزشهای دفاع مقدس.

از کرامات محمودخان چه عجب، برای سفرهای تبلیغاتیش صبح میره مازندران، بعد از ظهر اهواز.(گویا که پدر مرحومش هواپیما براش به ارث گذاشته.) این بیت المال یا بیت الحال؟!!!!!

سیب زمینی های زیادی به صورت رایگان بین مردم تخس میشه.

باورم نمیشه اینها  شاهکارهای کسی باشه که بهش رأی دادم. در هر حال خودکرده را تدبیر نیست.


یکشنبه 4 مرداد 1388